۱۱.۱۹.۱۳۸۵

حدیث یک مشت دلار!


بنگاه خبرپراکنی بی‌بی‌سی، روز چهارشنبه 7 فوریة سالجاری اعلام کرد که، جرج بوش رئیس جمهوری ایالات متحد گویا بار دیگر، جهت «حمایت» از جامعة مدنی، آزادی مطبوعات و آزادی بیان در ایران، همچون سال گذشته، مبلغ 75 میلیون دلار کمک‌های مالی در بودجة سال 2008 کشور در نظر گرفته است! البته این کمک کذائی سال گذشته‌ ـ سال 2007 ـ نیز برای اولین بار شامل حال ما ایرانیان شد، و همانطور که شاهد بودیم در این سال، که برای اولین بار چنین مبلغ «گزافی» در راه آزادی بیان ملت ایران «هزینه» شد، همزمان یکی از سیاه‌ترین دوره‌ها در تاریخچة سیه‌روی مطبوعات و صنعت چاپ در ایران نیز آغاز گردید. در واقع، طی سال‌ 2007 میلادی در ایران، تمامی مطبوعات کشور، اعم از «طرفداران»‌ یا «مخالف‌نمایان» حاکمیت، همگی به زیر تیغ جلادان سانسورچی و ممیزان افتادند، و چه بسیار نشریاتی که پس از عمری تعظیم و تکریم به درگاه ولایت‌فقیه و بوسیدن نعلین مبارکه، در این «خجسته‌سال» به تیغ تیز وزارت ارشاد جمکرانی‌ گرفتار شده، کارد بر «حلقوم‌شان بمالیدند»، و به قول معروف دریافتند که، «یک من دوغ چقدر کره ‌دارد!» و این شرح ما وقع بود از آنچه طی سال 2007، در داخل کشور گذشت!

از سوی دیگر، در ممالک خارج نیز، جز چند رادیوی «عوام‌پسند» که به گروهی نورچشمی‌ها دادند تا برایمان هر از گاهی چند «شاه بیت» از حافظ و سعدی با «اغلاطی» خجالت‌آور «دکلمه» ‌کنند، و یا شبانه‌روز، گوگوش و عارف «حقنه» کنند، خبر دیگری نبود. اصولاً «ثمرات و نعمات» این 75 میلیون دلار کذائی، گویا باید «نامرئی» باشد، چرا که هیچ جا نشانی از آن‌ نمی‌بینیم! از شما چه پنهان، در این مورد به قول جمکرانی‌ها به «شبهات» دچار شدیم، و پس از مشورت با تنی چند از کارشناسان خبرة امور «غیب» و «غیبت»، به این نتیجه رسیدیم که بوش حکماً می‌داند شیعیان جمکرانی برای آنچه «غایب» است و «نامرئی»، ارزش زیادی قائل‌اند، و از اینجاست که سعی کرده حمایت از جامعة مدنی و آزادی مطبوعات در ایران را به صورتی کاملاً «غیبی»‌ انجام دهد! البته سوء نیتی در کار نیست، اینکار را «غیبی» می‌کند، تا قدرش را بیشتر بدانیم! ولی بنده از آنجا که فضولی لحظه‌ای راحت و قرار برایم‌ نمی‌گذاشت، باز هم «مشورت» کردم! اینبار با چند حسابدار و سرمایه‌دار! و جای شما خالی، کاشف به عمل آمد که هزینة یک رادیو که «اینقدرها» نمی‌شود! یک رادیو، ‌به فرض آنکه حتی از نوع «غیبی» باشد، سالی 40 تا 50 هزار دلار مخارج تجهیزات دارد، و همین مقدار هم حقوق سالانه می‌دهند به دست نورچشمی‌ها! پس با یک حساب سر انگشتی، امروز با 75 میلیون دلار «اهدائی» می‌باید حداقل 750 ایستگاه رادیوئی «غیبی» می‌داشتیم! و چون نداریم، حتماً این 75 میلیون جائی گم شده است!

«صاحب‌نظر» دیگری می‌گفت، چون جرج بوش، خود فرزند «بوش» است و حکماً نوادة «موش»، در نتیجه فعالیت‌ها بر «اینترنت» متمرکز کرده! ولی روی اینترنت هم طی سال گذشته، خارج از وبلاگ‌های مجانی، از قبیل همین وبلاگ محتضر، چند تا سایت خاک گرفتة «مخالف‌نما» می‌بینیم که از صدر اسلام تاکنون، حتی طرح‌‌های‌شان را هم عوض نکرده‌اند؛ چه رسد به آنکه فعالیتی در میان باشد. چه بگوئیم، روی شبکة اینترنت هم خبر قابل عرضی نیست. در ثانی، مگر یک سایت، با روزی 6 یا 7 مقالة چند خطی که بیشتر کپی‌برداری از این و ‌آن است، و یک «باند» چند مگابایتی چقدر خرج دارد؟

اینهم سئوالی بود که باز کارمان را به «مشورت» انداخت. از قضای روزگار، ایرانی زبردستی در کنارمان نشسته بود که یک سایت «لختی» درست کرده بود، و «اناث» از همه جا، هر آنچه لخت و عور یافتی، در آن چپاندی، و مشتریان از کشاورز هندوستانی تا کلنل افغانستانی، به کارت ویزا و مسترچارج چپاول کردی و عکاس‌خانه اداره نمودی، و بسیار خوش اقبال بودی و شادان، که حتی مخارج ختنة اولادان ذکور از همین راه تأمین نمودی و بر مرسدس بنز نشستی، و هم او که بسیار کارها کردی که دیگر ایرانیان در خواب هم نکردی از جای برخاسته با تشر گفت، «ای‌بابا! اینهمه خرج ندارد اینکار که!» و او که به همة امور لختی‌گری تسلط تمام داشتی، و هر آنچه دیدی به معیار لختی‌گری سنجیدی، گفت که با 75 میلیون دلار وی ‌توانستی تمامی 75 میلیون ایرانی لخت و عور کرده و در سایتی بچپاندی! و چون به اینجا رسید تأملی کرد و گفت، «لیک ماتحت حجج اسلام مشکل در هیچ ماینیتور بتوان فرو کرد!» این بگفت و برفت! و ما بجای ماندیم، سر در جیب تفکر، دانه دانه مرواری تجسس می‌سفتیم که ناگاه فرنگستانی زیرکی از راه رسید و پرسید، در چه «باب» گرفتار آمده‌اید، که من همه مشکل‌ها حل کنم!

حدیث 75 میلیون دلار گمشده باز گفتیم. خندید و گفت، «این کار خانم زایس باشد.» گفتیم «رایس» را گوئی؟ گفت، «چه فرقی می‌کند، زایس همان رایس باشد». و گفت که ایشان نه تنها در کار «غیب»، که در بحث «غیب‌کردن»‌ از جمله استادان‌اند، و با کمک «چنی» در این چند ساله صدها میلیارد در عراق «غیب‌کرده‌اند»، و این 75 میلیون رقمی نیست که در باب آن به غور و تفکر افتاده‌اید. گفتیم ولی این 75 میلیون قرار است به «آزادی» ملتی برسد، باز هم خندید و گفت، «خالی‌ بسته‌اند!» و توضیح داد که آنزمان که «ینگه‌دنیائیون» مخارج جهت کاری «تأمین» می‌کنند، پیش از آن کیسه‌ای خالی به گنجایش هزارها برابر همان مخارج بر کمر می‌بندند، تا از قبل سیاست‌بازی‌ هم آن را لبریز کنند. سرگردان گفتیم از کجا؟ ما که آه در بساط نداریم! خندید و گفت، کیسه‌ها نه از جیب شما پر کنند، که هیچ ندارید، از نفت شما پر کنند، که با این حرف‌ها آخوند در تهران خوب می‌ترسانند و حق حساب گزاف می‌گیرند!

۱۱.۱۸.۱۳۸۵

از توهم تا آزادی!




در بحث فلسفی، «آزادی» را در مقام یک قابلیت انسانی بررسی می‌کنند. قابلیتی که می‌باید بدون هر گونه محدودیت و اجبار، به یک فرد امکان دهد که در مورد یک امر ویژه، دست به عمل زده، انتخابی صورت دهد، و یا موردی را بر موارد دیگر ترجیح دهد. ولی همانطور که می‌بینیم این «تعریف» بسیار خام است. تعاریف «پخته‌تری» چون، «آزادی یک فرد آنجا خاتمه می‌یابد که آزادی فرد دیگری آغاز می‌شود» نیز، در زمینة علوم اجتماعی عنوان شده، ولی با دقت نظری کوچک می‌توان دریافت که تعریف دوم، آنقدرها که به نظر می‌آید بر تعریف نخست برتری نخواهد داشت. در مورد تعریف اول می‌باید گفت که «محدودیت» و «اجبار»، آنچنان که بشر زندگی اجتماعی را شناخته با موجودیت جامعه عجین شده. کسی نمی‌تواند حضور انسان در سطح جامعه را بدون تعریف مشخص و معینی از «محدودیت‌ها»‌ و «اجبارها» حتی تصور کند. از طرف دیگر اقدام به عملی ـ هر عملی که بتوان تصور کرد ـ نه تنها خود از محدودیت‌هائی اجتماعی و فیزیکی برخوردار می‌شود، که بازتاب محدودیت‌های ساختار ویژة روانی هر فرد نیز خواهد بود. چه بسا انتخاب‌ها که بر اساس «روانپریشی‌ها» صورت می‌گیرد، و علیرغم «آزادی» فرد در اینگونه گزینش‌ها، به دلیل نارسائی‌های عاطفی فرد مورد نظر، نه تنها نمی‌تواند یک عمل «آزاد» تلقی شود، که فرد را به دلیل همین گزینش در گرداب بحران‌های عاطفی به «تألمات» روانی و روحی نیز دچار خواهد کرد. شاید بهترین نمونه‌ در این مورد را بتوان «گزینش» یک معتاد از مواد مخدر، یا «گزینش» یک فرد مبتلا به ناهنجاری‌های روانی در اعمال زجر و شکنجه بر دیگران را مثال آورد! همانطور که معتاد به دلیل پیروی از اعتیاد نمی‌تواند هیچگاه به «رضایت» در معنای عمیق کلمه دست یابد، یک فرد «سادیک» نیز با پیروی از «خواست‌های»‌ آزادنه‌اش نمی‌تواند به «رضایت» برسد؛ ایندو فرد هر دو بیمارند، و گزینه‌های‌شان نیز «بیمارگونه»، اینان نیازمند معالجه‌اند!

‌و آنجا که در تعریف نخست، سخن از «انتخاب یک مورد در میان موارد دیگر»‌ نیز پیش می‌آید، باز هم همین مسائل در میان خواهد بود. یک طفل دوساله، میان یک فرمول اعجاب‌آور فیزیک هسته‌ای و یک آب‌نبات قرمز رنگ انتخابش کاملاً قابل پیش‌بینی است؛ آیا این انتخاب توجیه‌پذیر است، و می‌توان آنرا بازتاب یک «گزینش» آزادانه معرفی کرد؟ تکرار نمونة فرد معتاد را در اینجا دوباره عنوان نمی‌کنیم ولی می‌توان به طور مثال از یک فرد گرسنه سخن به میان آورد، که همان فرمول اعجاب‌آور فیزیک هسته‌ای و یک ظرف غذا را در برابرش می‌گذاریم. اینجاست که متوجه می‌شویم، «بحث» آزادی از ویژگی‌های بسیار پیچیده‌ای برخوردار است. و در این مقوله، «آزادی» بیش از آنچه در بطن جامعه قابل تعریف باشد، مقوله‌ای خواهد بود که نشانگر برخوردهای فردی است! در واقع، عوامل «اجتماعی» و «فردی» در بحث آزادی، در هم می‌آمیزند، و پیچش این عوامل در یکدیگر، یکی از معضلات بحث آزادی می‌شود.

ولی همانطور که در بالا گفتیم، اگر به «تعریف» دوم آزادی توجه کنیم ـ این تعریف از طرف صاحب‌نظران در امور اجتماعی بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد ـ بازهم می‌بینیم «نقطه‌ای که از آن حقوق فرد دیگر آغاز می‌شود»، از نظر ساختار حقوق اجتماعی به هیچ عنوان «روشن» و «صریح» نیست. یک فرد می‌تواند ادعا کند، همانطور که اینک در حکومت جمکران ادعا می‌شود، که دیدن یک زن بی‌حجاب «حقوق» اجتماعی او را جهت زیستن به شیوه‌ای که دین و سنت دینی برای او تجویز کرده، «مخدوش» می‌کند! در نتیجه، بر اساس این «پیش‌فرض» می‌باید بر شیوه‌های «زیست» دیگران محدودیت‌هائی اعمال شود. و از طرف دیگر، افراد مخالف همین شخص نیز می‌توانند بگویند که برخورد وی با «حقوق» و «آزادی‌ها» را نمی‌پسندند، چرا که «آزادی‌های‌شان» را مخدوش می‌کند، و عنوان کنند که وی «حق» ندارد محدودة «حقوق‌فردی» خود را در چنین نقطه‌ای بر پا کند. درست در همینجاست که نقش حاکمیت کلیدی می‌شود. چرا که این «تخالف‌ها»، اگر از طریق یک قدرت «سازمان‌یافته» خاتمه نیابد، می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد.

ما ایرانیان، حداقل اینک پس از گذشت 28 سال قادریم به صراحت ببینیم که محدودة «حقوق» افراد، و آزادی‌های اجتماعی مسئله‌ای است بسیار پیچیده، چرا که در درجة نخست این محدوده «فردی» است، و در درجة بعدی «اجتماعی» خواهد شد، و از آنجا که هر اجتماعی نیازمند نوعی انتظام است، «آزادی» صریحاً تبدیل می‌شود به مقوله‌ای صرفاً سیاسی! بی‌دلیل نیست که هر گونه تلاش جهت سازماندهی «حقوقی» به مسئلة آزادی در کشورهائی چون ایران صریحاً به نقش دولت و حاکمیت باز می‌گردد. این خلاصه، که مسلماً تمامی فصول مطرح شده در بحث آزادی را پوشش نخواهد داد، از این نظر عنوان شد که اخیراً گروهائی متشکل از سازمان‌ها و تشکیلات سیاسی و صنفی در کشور، بر مبحث آزادی‌ها تکیة فراوان می‌کنند. ولی بحث «آزادی‌ها» در جامعة ایران، تا آنجا که نویسندة این سطور به یاد دارد، از محدودة بررسی‌های سنتی و دینی فراتر نرفته. در واقع، باید این اصل را قبول کرد که چارچوب‌های «آزادی» در جامعة بشری نیز خود چندین و چند نمونه‌اند! اگر سیاسی بودن عامل آزادی را به رسمیت بشناسیم، دیگر یک نوع «آزادی» را نمی‌توان به عنوان «الگو» معرفی کرد، همانطور که به یک نوع «حکومت» نیز نمی‌توان اعتباری جهانی و فراگیر داد. از طرف دیگر، ادعای اینکه یک جامعه به دلیل مسلمان بودن می‌باید «آزادی‌هائی» صرفاً اسلامی را قانونی تلقی کند، نیز دیگر نمی‌تواند محلی از اعراب داشته باشد. چرا که «‌دین‌باوری» خود نوعی برخورد ویژه با مسائل اجتماعی است، و به هیچ عنوان نمی‌تواند تنها برخورد ممکن تلقی شود. و در بسیاری از جوامع دنیا، میان حاکمیت‌ها و ادیان توده‌های مردم، ناظر بی‌طرف و منصف هیچگونه ارتباط اندام‌واری نخواهد یافت.

ولی سخن از «آزادی»، حداقل در مفهومی که در تاریخ معاصر بشر آغاز شده، با اوج‌گیری جامعة صنعتی غرب همراه بوده. قرون جدید، مکاتب فلسفی جدید، رشد بی‌سابقة علوم و فناوری‌ها در غرب، و انباشت بازهم بی‌سابقة ثروت‌ها در مغرب‌زمین، دیدگاه‌های مردم و حاکمیت‌های سرزمین‌های غرب را به شیوه‌ای بنیادین زیر و رو کرد. «آزادی» به صورتی که مغرب زمین آنرا در چارچوب نیازها، و خواست‌های خود «تعریف» کرد، در ذهن بسیاری از اقوام دیگر مناطق جهان، در مقام نوعی الگوی ایده‌آل جهت زیست، و در ترادفی کامل با «رشد»، «پیشرفت»، «تعالی» و ... قرار گرفت. در واقع، خیلی طبیعی است که انسان تمایل به پیروی از نمونه‌های «موفق» داشته باشد، تا اینکه نمونه‌های «ناموفق» را دنبال کند! و اگر فردی، در مقام یک متفکر سیاسی ادعا کند که می‌توان از کنار چنین زمین‌لرزه‌هائی ـ رشد سرسام‌آور صنعتی غرب، و فناوری‌های نوین ـ که کلیات جوامع بشری و تاریخ انسان را زیر و کرده، بی‌اعتنا بگذرد، مسلماً در حسن نیت او می‌باید تردید اساسی داشت.

در سال‌های دور، آنزمان که پیشینان ما در حال بطنی کردن پدیدة «مدرنیتة» اروپائی در ایران زمین بودند، و غوغای «مشروطه‌طلبی» فضای کشور را فرا گرفته بود، برخورد با دنیای جدید، و مسائلی که این برخورد می‌توانست در تقابل تمدن‌ها ایفا کند، زیاد مورد التفات قرار نگرفت. چرا که اصل کلی، همان «پیروی» از الگوی موفق بود! کمتر کسی از سخنوران صدر مشروطیت ایران به نکات باریک تضادها، و تفاوت‌های فرهنگی، تاریخی، اقلیمی و حتی ساختاری اشاره کرده. «آزادی» در ایران در مقام اکسیری بود که نوشیدن آن «علاج» همة دردها می‌شد. پیشینان ما بر این اصل متفق‌القول بودند که، مشروطیت همان صورتبندی لازم است، و اینان به خود زحمت زیادی در راه شناخت «آزادی» در مفاهیم فلسفی، اجتماعی و فرهنگی ندادند. همین «ساده‌انگاری»، سال‌ها بعد برای مملکت مشکلات بسیار بزرگی به همراه آورد.

امروز بسیاری از ایرانیان می‌دانند که «آزادی» در مفهومی که غرب آنرا تجربه می‌کند، یک پدیدة کاملاً «اقتصادی» است. در واقع، واژة لیبرالیسم، و ریشه‌های آن در اصول اعتقادی متفکران غربی، از پایه‌ریزی نظریات اقتصادی در سال‌های آغازین سرمایه‌داری در انگلستان و فرانسه الهام می‌گیرد. ولی شاهدیم که این نوع برخورد با مسائل اقتصادی، دهه‌‌ها بعد به تبعاتی اجتماعی انجامید که بعدها مفاهیم دیگری از قبیل آزادی زنان، حقوق کارگران، حقوق کودکان، و ... از آن‌ها مشتق شد. و این حقوق نیز اگر امروز در برخی جوامع، حداقل در ظاهر، مورد احترام نظام‌های سیاسی حاکم قرار دارد، به دلیل همان بازده اقتصادی آن‌ها است. به طور خلاصه، «آزادی» در مفاهیم فلسفی، ارزشی، انسانی، انساندوستانه، و ... در هیچ یک از نظریه‌های حکومتی غربی اصولاً‌ وجود خارجی نداشته، و امروز هم وجود ندارد!

ولی آنچه برخورد بسیاری از ملل جهان، به ویژه ایرانیان را با این پدیده، «ضد و نقیض» می‌کند، همان عدم آشنائی متفکران ما از بنیادهای «اقتصادی» این نظریة اجتماعی است. چرا که «آزادی» به دلیل ریشه داشتن در بطن مناسبات اقتصادی، مناسباتی که از نخستین سال‌های قدرت‌گیری سرمایه‌داری‌های غربی، به سرعت به روابط بین‌الملل نیز سرایت کرد،‌ در ساختارهای اقتصاد جهانی، مفهوم «اسارت» ملل دیگر را نیز به همراه آورد! چرا که «لیبرالیسم» نمی‌توانست از چارچوب منافع اقتصادی پای فراتر گذارد؛ رشد «آزادی» در مغرب زمین، به صورتی کاملاً اعجاب‌آور، معنای «اسارت» و «استثمار» ملل دیگر را یافت. در همین راستا،‌ شاهد فروپاشی ساختارهای سنتی در مشرق زمین هستیم، و طی دهه‌های پایانی قرن نوزدهم، و سال‌های آغازین قرن بیستم مشرق زمین در برابر سرمایه‌سالاری غرب کاملاً بی‌دفاع می‌شود؛ دولت‌های مشرق زمین دیگر قادر به حفظ منافع ملت‌های خود در برابر رشد «آزادی» غرب نیستند. فروپاشی امپراتوری عثمانی در پایان جنگ اول، به دست غرب، و شکل‌گیری چندین کشور و حاکمیت وابسته در جهان عرب و اسلام به دست حکومت‌هائی که مسیحیت نقطة اتکاء پرگار سیاستگذاری آنان بود، شاید اوج این بحران جهانی باشد. ولی همانطور که گفتیم، بحث آزادی، بحثی است کاملاً سیاسی، و ملت‌های دیگر نیز سعی کردند که در این میان با «تعریف» دوبارة «آزادی»، اینبار در چارچوب‌هائی جز «لیبرالیسم» اقتصادی، نقش خود را در سطح روابط جهانی ایفا کنند: انقلاب اکتبر شوروی، در آغاز قرن بیستم، در واقع نوعی پاسخگوئی به جامعیت جهانی تعریفی بود که «لیبرالیسم» از عامل «آزادی» انسان ارائه می‌داد.

ولی همانطور که شاهد بودیم، در مصاف میان این دو نظام اقتصادی، که هر یک «آزادی» را بر اساس نظریات سیاسی و اقتصادی خود ـ شاید بهتر باشد بگوئیم منافع ویژة خود ـ «تعریف» می‌کرد؛ یکی بر اساس «طمع»، و دیگری بر پایة «ترس»، عامل «طمع» برنده شد. از این تجربة تاریخی می‌آموزیم که انسان بیش از آنچه «ترسو» باشد، «طمع‌کار» است؛ کاری را که «ترس» از پلیس سیاسی در نظام کمونیستی قادر به انجام آن نشد، در نظام سرمایه‌داری با تکیه بر «طمع» انسان بسیار راحت صورت دادند! در قرن حاضر، سرمایه‌داری بر اساس تکیه بر طمع انسان‌ها، یکی از بزرگ‌ترین بسیج‌های تاریخ بشر را صورت داده، بسیجی در تمامی ابعاد: نظامی، فرهنگی، اقتصادی، مالی، صنعتی و ...

ولی آنان که خواهان «آزادی‌اند»، بدانند که بسیج سراسری سرمایه‌داری، به هیچ عنوان نشانة حمایت این نظریه از «آزادی» دیگر ملل نخواهد بود. چرا که همانطور که گفتیم، «آزادی» در بطن نظریة لیبرالیسم سرمایه‌داری در مقام خود زمانی می‌تواند به اوج سازماندهی‌هایش نائل آید که «اسارت» را بر دیگر ملل تحمیل کند. ملت‌ ایران یکی از پیشروترین ملل جهان در مبارزه با آثار نکوهیدة سرمایه‌داری غربی است، ولی طی 80 سال گذشته، دروازه‌های پیروزی بر ما ملت بسته فرو ماند؛ «غرب» فریب را نیز چون شیوه‌های تولید بخوبی سازماندهی می‌کند، و ملت‌ها اگر خواستار برخورداری از «آزادی‌اند»، حتی همان نوع «غربی»‌ آن، می‌باید بدانند که به نظام‌های «غربی» در اینراه نمی‌توان تکیه کرد. هر گامی که ایرانی به سوی «آزادی»، چه اجتماعی، و چه غیر بردارد، همزمان نوعی «اسارت» بر شاهرگ‌های حیاتی اقتصاد غرب تحمیل خواهد کرد. اگر طی تاریخ، در شکل‌گیری مسائل امروز این جهان، ما نقشی نداشتیم، برای دستیابی به آرمان‌های رفیع، می‌باید از آنچه بر ما و بر پیشینان‌مان گذشته به خوبی آگاه باشیم. فقط با زدودن «توهمات» و در چارچوب قبول صورت‌بندی‌های اساسی تاریخی است که ملتی می‌تواند امیدی، هر چند کوچک، به «آزادی» داشته باشد.



۱۱.۱۶.۱۳۸۵

شاید دنیائی بهتر ...



نبردهای عراق و افغانستان هر کدام از ویژگی‌های خود برخوردارند، ولی شاید طی تاریخچة نظامی جنگ‌های استعماری، این‌دو جنگ هر یک کاملاً منحصر به فرد باشد. با توجه به گزارشات وقایع‌نویسان طی جنگ‌های اخیر استعماری، خصوصاً موارد‌ جنگ‌های ویتنام و کره، این درگیری‌های نظامی با جنگی که امروز در خاک عراق و افغانستان در جریان است، کاملاً متفاوت بوده‌اند. در درجة نخست مسئلة جبهة جنگ در میان است. همانطور که می‌دانیم در جنگ کره و ویتنام ـ از قضای روزگار در هر دو جنگ آمریکائیان شکست سختی نیز خوردند ـ «دشمن» از طرف ارتش‌های استعماری «عاملی» شناخته شده تصور می‌شد، یا لااقل، بر روی نقشه، یک منطقة جغرافیائی ویژه به عنوان مأمن مشخص دشمن «معین» شده بود. در مورد کره، مأمن دشمن شامل مناطقی می‌شد که از طریق آنان نیروهای وابسته به «کمونیسم بین‌الملل» از شمال به جنوب نفوذ می‌کردند، و در جنگ ویتنام، کشوری بود که پایتخت آن هانوی نامیده می‌شد و مرکز «الهام» جنبش جنوب به شمار می‌آمد. در عراق و افغانستان ارتش‌های «اتحاد بین‌الملل»، که در واقع نام دیگری است که روزنامه‌نگاران به «ارتش آمریکا» داده‌اند، قادر نیستند مواضع جغرافیائی «دشمن» را مشخص کنند؛ مناطق شیعه‌نشین در عراق، مناطقی در مرزهای سوریه، و یا مناطق مرزی در منتهی‌الیه شرق و جنوب پاکستان ویژگی‌های بخصوصی ندارند که بتوان از آنان به عنوان مأمن «دشمن» نام برد، هر چند که دولت آمریکا سعی دارد به این مناطق ویژگی‌های کاملاً مشخصی اعطا کند! در واقع در ایندو جنگ، چهرة «دشمن» کاملاً پنهان است. و این خود یکی از مهم‌ترین شیوه‌های جنگ‌های ضد استعماری است. در چنین جنگی، دشمن همه جا هست و هیچ جا نیست!

پس از گذشت سال‌ها ماجراجوئی خونین یانکی‌ها در این‌دو کشور، همانطور که مشاهده می‌کنیم، ارتش آمریکا که در زمان حمله، قصد تبدیل عراق و افغانستان به آزمایشگاه‌های پنتاگون را داشت، امروز خود موش آزمایشگاهی همین «لابراتوار» شده. شمار بالای خودروهای زرهی و هلی‌کوپترهای آمریکائی که طی درگیری‌های عراق نابود شده‌اند، نشان می‌دهد که نیروهای مخالف، علیرغم آنکه تبلیغاتی در اطراف خود به راه نمی‌اندازند، از سازماندهی بسیار منظمی برخوردارند. معدوم کردن نیروهای زرهی فوق‌مدرن، و هلیکوپترهای یک ارتش استعماری، آنهم در درگیری‌های شهری و با استفاده از سلاح‌های سبک و میانه عملاً کار هر کسی نیست. اینکه این مبارزات چگونه سازماندهی می‌شود، مسلماً اینک یکی از مهم‌ترین موضوعات مورد بررسی روی میزهای طراحی قدرت‌های بزرگ است؛ چه آن‌ها که در این جنگ شرکت رسمی دارند، ‌و چه آنان که اسماً در این جنگ حضور ندارند!

ولی این موفقیت‌های تشکیلاتی و نظامی، هر قدر که در تاریخ مبارزات ضد استعماری ملت‌ها ارزشمند باشد، نمی‌تواند ابعاد انسانی این فاجعة عظیم را که به دست ارتش آمریکا و ارتش اتحادجماهیر شوروی سابق در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه بر پا شده، پنهان نگاه دارد. چرا که تجربة تاریخی نشان داده، که دستیابی صرف به پیروزی نظامی و ایدئولوژیک در یک جنگ نمی‌تواند در ابعاد اقتصادی، مالی، علمی و اجتماعی یک برد تمام جانبه به شمار آید، و چه بسا که نبود چنین ابعادی در یک پیروزی نظامی، پیروزی را مترادف با شکست کند. ملت افغانستان اینک نزدیک به 3 دهه است که مجموعه‌ای از‌ جنگ‌های استعماری را از سر می‌گذارند! جنگ‌هائی که میلیون‌ها تن از مردم غیرنظامی را به خاک و خون کشیده، و گروه وسیع‌تری را داغ‌دار بر جای گذاشته! این معضلات، در فرهنگ‌ ملی افغان به راحتی هضم نخواهد شد، و جای پای چنین توحشی، که به دست مشتی اشغالگر و چپاولگر اجنبی بر ملتی تحمیل ‌شد، دهه‌ها فرهنگ و ساختارهای اجتماعی را در خلائی هولناک نگاه خواهد داشت. افغان‌ها امروز، به معنای واقعی کلمه، یک ملت «شهید‌اند»! این سئوال را باید ما، در مقام یکی از نزدیک‌ترین همسایگان ملت افغانستان از خود بپرسیم: «این زخم‌های هولناک که به دست استعمار بر اندام این ملت‌ وارد آمده، کی و در کدامین گذرگاه تاریخ می‌تواند التیام یابد؟» چرا که آیندة افغانستان از آیندة ما جدا نخواهد بود.

و در مورد کشور عراق این تصویر به دلایلی حتی هولناک‌تر خواهد شد؛ این کشور یک‌شبه از دامان یک جامعة مصرفی و یک حاکمیت مرکزی و قدرتمند، تحت عنوان دستیابی به حاکمیتی «دمکراتیک» به گرداب آشوب و یک غائلة انسان‌سوز و پایان ناپذیر فرو افتاده. میلیون‌ها عراقی و افغان کشورهای خود را ترک کرده‌اند؛ کشورشان را به ناچار به دست مشتی اشغالگر رها کرده‌اند، و آمارهای اندکی که از «صافی»‌ ارتش‌های «دمکراسی»‌ عبور کرده، وضعیت مردم این دو کشور را حتی هولناک‌تر از «فراریان قایق‌سوار»‌ ویتنامی، در دهه‌های 1980، گزارش می‌دهد. فقر، فحشاء، خرید و فروش کودکان، گرسنگی، سوءتغذیه، بی‌پناهی و هزاران درد و آلام دیگر بر میلیون‌ها انسان در همسایگی ما ملت ایران، که خود نیز یکی از سرکوب شده‌ترین ملت‌های جهان هستیم، سنگینی می‌کند. دولت وابستة ایران، که پیروی از فرامین اربابان را تنها راه صلاح و فلاح خود می‌بیند، در این مورد دست روی دست گذارده، و با این معضل عظیمی که به تدریج می‌رود به نوعی بحران منطقه‌ای در ابعادی انسانی و فرهنگی تبدیل شود،‌ همانگونه برخورد می‌کند که با بحران‌های کوچک‌تر داخلی ایران برخورد کرد. شاید بهتر باشد که کمی نیز از کشور خود ایران، در اینجا سخن به میان آوریم.

به یاد داریم که پس از غائلة 22 بهمن، دولت جمکران در کمال پرروئی و وقاحت اعلام داشت، «آنان که با اسلام مخالف‌اند بروند!» به عبارت دیگر، مشتی خودفروخته که دیگر امروز بی‌لیاقتی و بی‌عرضگی‌شان بر هیچ کس، حتی طرفداران و آتش‌بیاران معرکة «حکومت اسلامی»‌ نیز پنهان نمانده، به دستور اجنبی و جهت حفظ منافع استعمار به ملتی دستور دادند که کشورشان را ترک کنند! این برخورد که متاسفانه ریشه در پیشینه‌های تاریخ معاصر دارد، و به مهاجرت آزادیخواهان در دورة رضامیرپنج، و اخراج مخالفان حزب رستاخیز در دورة محمدرضا پهلوی باز می‌گردد، سنتی بسیار نکوهیده است. ملت ایران باید فرا گیرد که در برابر چنین گزافه‌گوئی‌هائی می‌باید عکس‌العمل شایسته نشان داد. آیا افکار عمومی یک ملت ‌باید بپذیرد که حکومتی حق دارد، به دلیل آنکه از سخنان و رفتار و کردار گروهی «خوشش» نمی‌آید، اینان را از کشور اخراج کند؟ و همین حکومت با این عمل، در واقع از دیگران بخواهد که اگر قصد اقامت در کشور را دارند، رفتار، گفتار و کردارشان را با خواسته‌ها و تمایلات یک حکومت همساز کنند؟ هیچ اغراقی در آنچه در بالا آمد وجود ندارد؛ این تحکم احمقانه نه یک‌بار، که طی 80 سال گذشته بارها و بارها بر ملت ایران تحمیل شده. در واقع، حکومت مرکزی، طی 80 سال گذشته، کاری به کار مردم نداشته، امروز هم کاری با مردم ندارد؛ مردم از نظر اینان مشتی سیاهی‌لشکرند که می‌باید یا صحنة مراسم دولتی را پر کنند، ‌ یا در ازاء یک لقمه نان بخور و نمیر به روند امور این حکومت یاری رسانند، و یا در راه خدمت به مشتی بی‌وطن و خودفروخته تن به سیاست‌های استعماری دهند؛ اظهار نظر در مورد سیاست‌های کشوری، حق مردم به شمار نمی‌آید! و فکر نکنید که این گروه «اوباش» بی‌فرهنگ سیاست‌گذاراند، خیر! اینان همان می‌کنند که «اجنبی» در گوششان می‌خواند. اگر در اطراف خود، کسانی را دیدید که فکر می‌کنند، اوباشی چون خامنه‌ای، خاتمی، احمدی‌نژاد و دیگر عملة جمکران، صاحب نظر در امور اقتصادی، سیاسی و اجتماعی هستند، و دست‌اندرکار امور کشوری، حتماً‌ آدرس نزدیک‌ترین روانپزشک محله را در اختیارشان بگذارید. چرا که فقط یک روانپریش می‌توان افرادی را صاحب‌نظر به شمار آورد که با کوچک‌ترین دقت نظر در رفتار و کردارشان، هر انسان فهمیده‌ای درمی‌یابد که اینان حتی از یک آدم عادی نیز بسیار عادی‌ترند. مزخرف‌گوئی، وراجی‌های بی‌سروته، سخنرانی‌های از پیش تهیه شده، و پنهان ماندن در پشت پردة محافظان مسلح، به تدریج از این «موجودات» مشتی حیوان درست کرده که هیچگونه ارتباطی با انسان و انسانیت ندارند.

حال برای بازگشت مجدد به موضوع اصلی این وبلاگ، می‌باید عنوان کنیم که مهاجرت گستردة افراد یک ملت، در این کشورها آثاری بسیار دیرپای و فرهنگ‌ستیز بجای خواهد گذارد. چرا که معمولاً در چنین ترک موطن‌هائی، کسانی که جای غایب‌ها را خواهند گرفت، از آنان که رفته‌اند در رده‌های بسیار پائین‌تری قرار می‌گیرند. فروپاشی فرهنگ نگارش و ادبیات معاصر ایران، فقط یکی از بازتاب‌های «مهاجرت‌های» وسیعی است که طی 80 سال گذشته، و خصوصاً 28 سال حکومت اسلامی بر ملت ایران روا داشته‌اند. این مهم را می‌توان در دیگر رشته‌های فعالیت‌های فرهنگی، علمی و اجتماعی دنبال کرد، عملی که متاسفانه نه در حد توانائی فناورانة یک وبلاگ است، و نه دسترسی به منابع و مطالب لازم برای اینکار موجود! اگر در این وبلاگ، نویسنده پیشنهاد می‌کند که، ایرانی می‌باید به سرنوشت کشورهای عراق و افغانستان از خود حساسیت نشان دهد، نه به دلیل آن است که سرنوشت ایرانی را از چشم پوشیده نگاه داشته؛ کاملاً‌بر عکس،‌ یک امر را هیچ وقت فراموش نکنیم: «همسایگان یک ملت بهترین دوستان در تاریخ همان ملت خواهند بود!» و خدائی ناکرده می‌توانند بدترین دشمنان همان ملت نیز بشوند! اگر همسایگان‌ ما در آرامش و آسایش زندگی کنند، ایرانی نیز می‌تواند به آسایش و سعادت دست یابد.

ما امروز می‌باید تجربة تلخ جنگ افغانستان را در بطن فرهنگ ملی خود هضم کنیم، کیست که نداند امروز ما، امروز ملت ایران، بازتاب سیاست‌گذاری‌هائی است که در دوران جنگ افغانستان بر منطقه حاکم شد. سقوط پهلوی‌ها،‌ در شرایطی که هیچگونه برنامة سیاسی و اقتصادی و هیچگونه سازماندهی سیاسی و تشکیلاتی در افق کشور وجود نداشت، صرفاً بر اساس یک هیاهوی «مجهول» بی‌معنا به نام «حکومت اسلامی»، نتیجة مستقیم سیاست‌گذاری‌های جهانی در مورد افغانستان بود. اگر ایرانی نسبت به سیاست در همسایگی خود حساسیت نشان می‌داد، شاید امروز سرنوشت دیگری داشتیم. ولی از آنجا که ملت‌ها را یک شبه نساخته‌اند که با تندبادی از میان بروند، شاید هنوز وقت باقی باشد. شاید بتوان با دیدی گسترده‌تر به مسائل منطقه نگاه کرد، و این حکومت بی‌لیاقت و خودفروخته را جهت حمایت از سیاست‌هائی سازنده‌تر در عراق و افغانستان تحت فشار قرار داد. آگاه باشیم، و به آنان که تبلیغ می‌کنند، در همسایگی جنگ‌هائی خانمانسوز می‌توان در آرامش زندگی کرد، از قول مولوی بگوئیم:

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جمله عالمان
هرکه ظالم‌تر چهش با هول‌تر
عدل فرمودست بتّر را بتر