۹.۰۹.۱۳۸۶

وداع با اسلحه!


زمانیکه جرج بوش حملات نظامی و غیرقانونی خود را علیه ملت عراق آغاز کرد، در کنار مبارزه با تروریسم، و نابودی سلاح‌های کشتار جمعی، یکی دیگر از ستون‌های اصلی تبلیغاتی ایالات متحد در توجیه این «عملیات»، تکیه بر پدیده‌ای داشت که «حمایت» از صلح در خاورمیانه اعلام می‌شد! اینکه حکومتی با پیشینة استعماری و ضدانسانی آمریکا، در هنگام «شروع» یک جنگ غیرقانونی، همزمان سخن از «صلح» نیز به میان آورد، عملاً خنده‌دار بود، هر چند کم نبودند بادمجان‌ دورقاب‌چنیان ایرانی‌نما که از این «عملیات» وحشیانه‌ در مرزهای کشورمان حمایت کردند! ولی جهانیان به صراحت از مسائل آگاهی داشتند، هر چند این نوع «واقعیات» در روزی‌نامه‌های «آزاد» و «مستقل» منتشر نشد. واقعیاتی که حمله به عراق را در راستای منافع نفتی، و پیشبرد استراتژی‌های کاخ‌سفید در منطقة نفت‌خیز خلیج‌فارس، و مناطق بی‌نهایت استراتژیک در آسیای مرکزی ترسیم می‌کرد؛ برنامه‌ای جهت ایجاد زمینة صلح در خاورمیانه، در شرایطی که شاهد بودیم، مسلماً نمی‌توانست در دستورکار نظامیان قرار گیرد!

سال‌ها از آغاز این ماجراجوئی خونین می‌گذرد! میلیون‌ها انسان در جبهه‌ای که «جنگ برای دمکراسی» لقب گرفت، در عراق به خاک و خون افتادند؛ با این وجود، نتایج این «شاهکار» نظامی و استراتژیک، که تاریخ مسلماً از آن تحت عنوان «جنایتی علیه بشریت» نام خواهد برد، به هیچ عنوان مشخص نیست! سیاست‌گزاری‌‌های جدید ایالات متحد در خاورمیانه، اینک در راستای فراهم آوردن زمینة مساعد برای جانشینان جرج بوش از حزب دمکرات به کار گرفته می‌شود، بخوبی می‌دانیم که،‌ از دورة کارتر به بعد، تمامی روسای جمهور و مقامات بلندپایة کنگرة آمریکا از حزب دمکرات، همواره بر پدیده‌ای به نام «مذاکرات صلح» در خاورمیانه تکیه داشته‌اند؛ پدیده‌ای که امروز در آخرین ماه‌های حاکمیت نئوکان‌ها، اینبار از سوی حزب‌جمهوری‌خواه مطرح شده! تا آنجا که موضع‌گیری‌های آمریکا می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد، کنفرانس صلح «آناپولیس» در عمل جز امتدادی بر همان «کمپ‌ دیوید» در دورة کارتر، و مذاکرات صلح بیل کلینتن نخواهد بود! و به احتمال زیاد، در بطن این مذاکرات، آمریکا به دنبال نتیجة ملموسی جز هم ‌آنچه تا به حال به دست آورده نخواهد گشت. ولی از حق نمی‌باید گذشت، مذاکرات «آناپولیس» از ویژگی بسیار نوینی برخوردار شده؛ کشور روسیه که، طی جنگ‌سرد، خود را بر نقشی «بازدارنده» متمرکز کرده بود، و در دوران یلتسین، از حضور فعال سیاسی در خاورمیانه، به دلیل ضعف شدید دیپلماتیک محروم مانده بود، امروز، در مذاکرات صلح در خاورمیانه نقشی کلیدی و مستقیم بازی خواهد کرد. و به احتمال زیاد، برگزاری این کنفرانس از جانب آمریکا با چنین دستپاچگی، و پیش از دستیابی دمکرات‌ها به کاخ‌سفید، فقط جهت عقب راندن روسیه از صحنة تصمیم‌گیری‌های منطقه‌ای صورت گرفته. «پدیده‌ای» که در تحلیل پیامد‌‌های این کنفرانس می‌باید یکی از «اهداف» پنهان «آناپولیس» به شمار آید!

بی‌دلیل نیست که، مجلة انگلیسی اکونومیست در 29 نوامبر می‌نویسد: «آمریکا با جمع کردن گروه کثیری از کشورهای عربی نشان داد که [...] هنوز ریسمان‌های منطقه را در دست دارد»، ولی همین مجله اضافه می‌کند، «سخنرانی بوش به صورتی اعجاب‌آور بی‌محتوا بود!» از این برخورد نمی‌باید متعجب شد، همانطور که گفتیم، چنین «کنفرانس‌هائی»، در تاریخچة روابط بین‌المللی کاخ‌سفید، در عمل یک مانور صرفاً سیاسی و پوچ است؛ مانوری که امروز نیز در همان راستائی قرار خواهد گرفت که اکونومیست آن را «به صورتی اعجاب‌آور بی‌محتوا» عنوان کند. ولی اگر آمریکا هنوز قادر است گروهی از کشورهای منطقه و دیگر قدرت‌های جهانی را به پدیده‌ای به نام «کنفرانس صلح خاورمیانه» پیوند زند، آیا چنین «کنفرانسی»، با انواع گذشتة خود تفاوتی نخواهد داشت؟ آیا این کنفرانس‌ از این پس ناچار به ایجاد نوعی تحرک سیاسی نخواهد بود: گام‌هائی هر چند کوچک به سوی نوعی تحول سیاسی؟ جواب این سئوالات با در نظر گرفتن مسائلی که در ادامه خواهد آمد کاملاً مثبت است!

تاکنون آمریکا به صورت سنتی، در بازی «پر یا پوچ» کنفرانس‌های متعدد خاورمیانه‌ای خود، در شرایطی حضور یافته که پیوسته هر دو دستش «پوچ» باشد! این کشور علاقه‌ای به تحکیم روابط صلح‌آمیز در منطقه نداشته و ندارد، چرا که صلح در این منطقه از جهان برای صنایع نظامی آمریکا، که امروز شاهرگ اقتصادی این کشور را تشکیل می‌دهد، یک فاجعة جبران‌ناپذیر به همراه خواهد آورد، و با نیم‌نگاهی به میلیاردها دلار درآمدهای نفتی در این منطقه می‌توان تصور کرد که این نقدینگی‌ها اگر در مسیری جز جنگ و آدمکشی قرار گیرد، وزنة اقتصادی جهان از شهر نیویورک به خلیج‌فارس منتقل خواهد شد! گزینه‌ای که به هیچ عنوان مورد تأئید آمریکا نخواهد بود. و در عمل، نقش اصلی دولت اسرائیل، و دولت‌‌ها و تشکیلات به اصطلاح «تندرو» منطقه از قبیل، حکومت اسلامی، حماس، اخوان‌المسلمین، طالبان، بن‌لادن، و ... همگی در تشدید همین تشنج منطقه‌ای و ریختن آب به آسیاب صنایع نظامی آمریکاست. البته در روزهای «جنگ‌سرد»، آمریکا به چنین تشنجی سهل‌تر جامة عمل می‌پوشاند. کاخ‌سفید با ایجاد وحشت از تهدیدات «کمونیسم روسی»، از طریق اعمال دولت‌های فئودال، فاسد، بی‌لیاقت و دست‌نشانده خود در منطقه، می‌توانست همه روزه به این تشنج دامن ‌زند.

از طرف دیگر، اهرم‌هائی که امروز به دست آمریکا در منطقه تبدیل به ابزاری جهت سیاستگزاری شده‌: اسرائیل، حکومت اسلامی، طالبان، القاعده، و ... اگر شرایط فوق‌العاده از میان برداشته شود، به راحتی می‌تواند آلت دست و وسیلة پیشبرد اهداف قدرت‌های دیگری باشد ـ این تجربه، در پاکستان و تا حدودی در افغانستان عملاً‌ برای نیروهای مسلح آمریکا به وقوع پیوسته! در نتیجه، این کنفرانس در عمل نوعی تهدید منطقه‌ای جهت دولت‌های «میانه‌رو» و تشکیلاتی است که به هر ترتیب سعی دارند از چنگال سیاست‌گزاری‌های جنگ‌افروزانة ایالات متحد بگریزند!‌ بی‌دلیل نیست که امروز نیز تمامی این دولت‌ها، علیرغم ابراز تعجب نویسندة مقالة اکونومیست، و با وجود آنکه کارنامة نظامی و سیاسی آمریکا در منطقه هر روز سیاه‌تر و بی‌آینده‌تر می‌شود، سعی دارند در این به اصطلاح «کنفرانس‌» صلح شرکت کنند!

ولی همانطور که گفتیم، علیرغم تمایلات دولت‌های دست‌نشاندة سرمایه‌داری غربی در منطقه، شرایط در خاورمیانه به طور کلی با گذشته‌ها تفاوت کرده. و این تفاوت را فقط در مسیر تحولاتی می‌توان به درستی دریافت که بررسی آن‌ها را از نقطة انفجاری این تغییرات، جنگ 33 روزة لبنان آغاز کنیم. در جنگی که به اصطلاح حکومت اسلامی را بر علیة دولت اسرائیل به «پیروزی» رساند، شاهد بودیم که نقش‌ها و نقش‌پذیری‌ها به طور کلی در منطقه دچار دگردیسی شد! آنچه پیش از جنگ اخیر لبنان، در روزی‌نامه‌های غربی از به اصطلاح «نفوذ» حکومت اسلامی در این کشور نام می‌بردند، در واقع دنباله‌ای مضحک از سیاست‌های «ضدکمونیستی» پنتاگون بود. حکومت اسلامی، در مقام یک حاکمیت وابسته به سرمایه‌داری غربی، با بهره‌گیری از حمایت‌های همه‌جانبة کاخ‌سفید، کشور لبنان را تبدیل به یک «کارگاه» طالبان‌سازی بر علیه منافع شوروی آنروز کرده بود. بنیادگرائی اسلامی یکی از مهم‌ترین سلاح‌های تبلیغاتی آمریکا بر علیه شوروی سابق در لبنان بود. و شاهد بودیم که چندی پس از غائلة ننگین 22 بهمن در ایران، تمامی جناح‌های مترقی، چپ و متمایل به جنبش‌های ضدامپریالیستی در منطقة لبنان، فلسطین و حتی عراق و سوریه عملاً از میان می‌روند، و با توسل به حربة معجونی به نام «اسلام سیاسی»، که گویا در تبلیغات کاخ ‌سفید «ضدامپریالیست‌» هم می‌تواند بشود، تمامی نفوذ ساختارهای قدیمی و مترقی در منطقه از هم فرو می‌پاشد. آمریکا با مجذوب کردن جوانان خشمگین و ناآگاه، و با توسل به این نظریات «مضحک» ـ عملی که طی بحران‌های سرمایه‌داری در اروپا و تحت عنوان «فاشیسم‌ایتالیا» و «نازیسم آلمان» پیشتر نیز صورت داده بودند ـ از مساجد و منابر مراکز قدرت ساخت! و با به قدرت رساندن مشتی آخوند و ملا در اینجا و آنجا، طی دهه‌ای که از کودتای هویزر در تهران می‌گذشت، نهایت امر سیاست رایج کاخ سفید گسترش بنیادگرائی اسلامی شد. اینکه آریل شارون، در دوران حضور خود در ارتش و دولت، فردی به نام «شیخ ‌یاسین» را از مصر به منطقة فلسطین آورد، و با بودجة دولت اسرائیل اولین مسجد و منبر تشکیلات حماس را در مناطق اشغالی برای این شیخ پایه‌گذاری کرد، دیگر جزو «اسرار مگو» به شمار نمی‌آید.

ولی کوبیدن نعل‌وارونه دیگر محلی از اعراب ندارد. امروز شاهدیم که حکومت اسلامی با «محکوم» کردن کنفرانس «آناپولیس» قصد دارد سیاست‌های ظاهراً ضدامپریالیستی «سابق» خود را بار دیگر به «ارزش» گذارد، ولی مسلماً دورة این رزمایش‌های مضحک سپری شده. صلح در منطقه، امروز و علیرغم «تهدیدات» آمریکا ـ همانطور که دیدیم این تهدیدات از طریق برگزاری به اصطلاح کنفرانس‌های صلح به منصة ظهور می‌رسد ـ امری قابل پیش‌بینی شده. از منظر آمریکا، برگزاری کنفرانس صلح در شرایطی که عراق در چنگال ناامنی می‌سوزد؛ لبنان فاقد دولت است؛ افغانستان آینده‌ای بسیاری تیره دارد، و ترکیه مسلماً پای به میدان برخوردهای سیاسی متشکل و سازمان یافته میان اسلامی‌ها و «لائیک‌ها»‌ خواهد گذاشت، در سیاست خارجی کاخ سفید نشانه‌ای از یک «عقب‌نشینی» استراتژیک است. آمریکا سعی می‌کند با ایجاد تحولاتی «مصنوعی»، مهره‌های دست‌نشاندة خود را بار دیگر بر مواضع پیش‌بینی شده «متمرکز» کند. اگر عباس و اولمرت در دو سوی جرج بوش و در کنار سیاست آمریکا می‌باید «جا» خوش کنند، «رهبر معظم» حکومت اسلامی نیز می‌باید در کنار ملاعمر و اخوان‌المسلمین، نقش «مخالف» بازی کند. اینهمه برای اینکه، «کنفرانس صلح» در منطقه بار دیگر، به همان صورتی که در دوران جیمی‌کارتر به تصویر کشیده شد، یعنی با حملة اسرائیل به لبنان و سرکوب ملت‌ها همزمان شود!‌ ولی به صراحت می‌بینیم که امروز نه اسرائیل می‌تواند به همسایگان‌اش حملة نظامی کند، و نه شیپور زنگزدة حکومت جمکران و جیغ‌وفریادهای ضدامپریالیستی‌اش دیگر خریدار دارد. در همین راستاست که، می‌توان عدم حضور جمکران، طالبان، اخوان‌المسلمین و ... را در این کنفرانس، نشانه‌ای حتمی از انزوای اینان در صفحة شطرنج سیاست آیندة منطقه به شمار آورد.





۹.۰۸.۱۳۸۶

جاسوس انقلابی!




کشاکش بر محور فردی به نام حسین موسویان، هنوز در قلب حکومت اسلامی در جریان است! قوة قضائیة جمکران، که یکی از بهترین نمادهای «افتضاح» در این حکومت به شمار می‌آید، امروز، با زیر پا گذاشتن «رفع اتهام» از نامبرده، بار دیگر از زبان دادستان کشور اتهامات وی را قابل بررسی عنوان می‌کند؛ «جاسوسی» حسین موسویان گویا هنوز قابل بررسی است!‌ این «کشاکش» که فاقد هر گونه برخورد پایه‌ای با مسائل حیاتی کشور بوده، و صرفاً در چارچوب «معضلات» محفلی و حسابرسی‌های مالی در میان شاخه‌های حکومت اسلامی بر قرار شده، به صراحت نشان می‌دهد که نوعی «قطبی» شدن مراکز قدرت حکومت اسلامی، مراکزی که مستقیماً تحت نظارت نیروهای فرامرزی قرار دارند، در شرف انجام است. اما موسویان اصولاً کیست، و در این نظام «شتر، گاو، پلنگ»، بود و نبود افرادی چون او چه ارزشی از هر نظر می‌تواند داشته باشد؟ جواب ساده‌تر از آن است که نیازمند بررسی باشد؛ در هر یک از وزارتخانه‌های این «حکومت»، زباله‌هائی از قبیل حسین موسویان را می‌توان در شمار ده‌ها تن همه روزه مشاهده کرد. آنان که «شبکة» رشوه‌گیری و فساد اداری به راه انداخته‌اند؛ آنان که قوانین را بجای تأمین منافع ملی، وسیله‌ای جهت سرکوب ملت کرده‌اند؛ کسانیکه بر شبکه‌های قاچاق «نظارت» عالیه اعمال می‌کنند؛ آنان که نفت خام می‌فروشند تا طی سالیان دراز، بنزین را با دست‌های عموسام به چندین برابر گرانتر به مملکت وارد کرده،‌ مردم را غارت کنند، همة اینان یک اسم واحد دارند: حسین موسویان! نمی‌باید تصور کرد، شبکه‌هائی که در بالا آوردیم به صورتی خلق‌الساعه و خارج از الزامات منافع حاکمیت‌های سرمایه‌سالاری بین‌الملل بر اقتصاد یک کشور اینچنین سیطره پیدا می‌کنند؛ این «بساط» در عمل خواست غربی‌ها و اجنبی‌هاست، همان است که برای برقراری‌اش «فاشیسم» وارداتی بر ملت‌ها حاکم کرده‌اند.

فراموش نکرده‌ایم که چند ماه پیش، همین قوة قضائیه، «تئاتر» کمدی دیگری با استفاده از بازیگرانی از قبیل ‌اسفندیاری، شاکری، جهانبگلو و ... به صحنه برده‌ بود. آنجا هم بعضی‌ها از قبیل حجت‌الاسلام «اژه‌ای»، سخن از «براندازی» مخملین به میان می‌آوردند! و هر چند شواهد فراوانی نشان از آن داشت که افراد دستگیر شده عملاً در ارتباطی تنگاتنگ با محافل غربی‌اند، علیرغم اتهام سنگین «براندازی»، در پایان تئاتر، از تمامی دستگیرشدگان «رد اتهام» صورت گرفت!‌ و اکثر «متهمان»، در فردای «رد‌اتهام» با چمدان‌هائی پر از «سوغاتی» در فرودگاه سوار هواپیما شده، نزد اربابان‌شان بازگشتند! ولی یک سئوال هنوز باقی است: اگر یک پیرزن و چند آدم گویا «معمولی» را در ایران دستگیر می‌کنند، و فردای همان روز رئیس جمهور ایالات متحد، به دنبال وزیر امور خارجة این کشور، در دفعات، و به صورت رسمی آنان را افرادی «خیرخواه» معرفی کرده، آزادی‌شان را «خواستار» می‌شوند، مسلماً میان این افراد و هیئت حاکمة آمریکا ارتباطاتی وجود دارد! مگر هیئت حاکمة آمریکا بیکار است که برای هر بازداشت در این یا آن کشور، «سخنرانی» به راه بیاندازد؟ اینهمه زن و مرد، پیر و جوان در زندان‌های حکومت اسلامی پوسیدند، مردند و شکنجه شدند، چرا برای این هزاران انسان آقای بوش و خانم رایس «دهان‌شان» را خسته نکردند؟ همان‌ها که تقریباً همزمان با بازداشت «عزیزدردانه‌های» امپریالیسم، تحت عنوان «اوباش» گرفتند، کشتند و حتی اسامی‌شان را هم اعلام نکردند، مگر در قاموس کاخ سفید «آدم» به حساب نمی‌آیند؟

متأسفانه در پایان همین استدلال می‌باید به این صرافت افتاد که نه تنها «آدم» با «آدم» فرق دارد، که نوکرها هم انواع مختلف دارند. چندی پیش شاهد بودیم که حضرت «لاریجانی» از مقام شامخ خود سقوط فرمودند! گویا فرد دیگری جانشین ایشان شد!‌ البته از حق نگذریم، مهرة دوست‌داشتنی‌ای چون لاریجانی را هیچکس نمی‌تواند نزد سفارت انگلستان جایگزین کند، ولی ایشان هنوز که هنوز است نه تنها در مقامات «محفوظ» مانده‌اند که در هر موقعیتی در مورد مسائل «هسته‌ای» ـ زمینة تخصصی ایشان گویا همین بوده ـ در رسانه‌های رنگارنگ حکومت اسلامی «اظهارنظر» می‌فرمایند، و این ترهات در محافل حکومتی، چه خارج از مرزها و چه در داخل، تأثیر انفجارات «هسته‌ای» می‌گذارد! تو گوئی کلام‌شان هم دیگر «هسته‌ای» شده!‌ و همانطور که می‌توان حدس زد، کسی نیست به این حضرت آقا بگوید، بر اساس قوانین این «حکومت»، اظهارنظر در امور کشور، خصوصاً مواردی که به مسائل نظامی مربوط می‌شود، فقط می‌تواند در اختیار مسئولانی قرار گیرد که در برابر مجلس پاسخگو‌ باشند؛ مشاور مقام «معظم» رهبری در امور «هسته‌ای»، به دلیل دور بودن از مسئولیت‌های مستقیم پارلمانی، اجازة اظهار نظر رسمی ندارد!‌

ولی خوب، ما هم نمی‌باید دچار «توهم» شویم، سخن از یک حکومت استبدادی و استعماری است، مسئله روشن است!‌ در چنین حکومتی، همانطور که می‌بینیم، «مجلس» محل جمع کردن «مجیزگویان» حکومت می‌شود، البته اینکار را با «رأی»‌ مردم صورت می‌دهند که منت‌اش را هم سر ملت بگذارند! «دولت»، محل سازماندهی «لباس‌شخصی‌ها» است، کسانی که سر کوچه‌ها برای ترساندن مردم معرکه می‌گرفتند، و به زن و دخترها حمله می‌کردند! «مقام» معظم رهبری هم «تشریف» دارند، تا از قبل ایشان، زباله‌هائی که دیگر به درد هیچ آدم و عالم نمی‌خورد، تحت عنوان «مشاور رهبر» در امور «فلان» و یا «بهمان»، با حقوق‌های چند میلیون تومانی، و لفت‌ولیس‌های «شرعی»، مادام‌العمر نانخور ما ملت باشند و مفتخرمان کنند! دیگر چه می‌خواهید؟ «مرگ» می‌خواهید، بروید «جمکران»!

گورپدر این چند صد هزار دکتر و مهندس بیکار کرده! ‌ یادتان رفته‌؟ ما برای «کار» انقلاب نکرده‌ایم! ما برای بیکاره‌های تن‌لش، مفت‌خور و بیسواد انقلاب کردیم! همه‌اشان هم خدا را شکر، امروز «مشاور رهبری» در امور «فلان» و «بهمان» شده‌اند، و تا آخر عمر فلان مبارک‌‌شان را به از آنجا بدتر ما ملت فرو می‌کنند، پول کاپوت‌شان را هم با بهرة 30 درصد پس می‌گیرند! ما اصلاً پیشنهاد می‌کنیم که با توجه به پیشامدهای اخیر، «رهبر» پیشقدم شده، حسین موسویان را در مقام مشاور رهبری در امور «جاسوسی هسته‌ای» به صورت مادام‌العمر «استخدام» کنند. بالاخره «رهبر» هم احتیاج به مشاوره با یک «جاسوس هسته‌ای» دارند. ایشان که نمی‌توانند خودشان این ور و آنور جاسوسی کنند، و احیاناً گیر بیافتند!

اصلاً ما طرح‌های زیادی برای حکومت اسلامی در دست تهیه داریم، مثلاً حالا که آمریکائی‌ها در «آناپولیس» جمع شده‌اند، و می‌خواهند کنفرانس «صلح» به راه بیاندازند، و ممکن است اوقات «رهبری» را تلخ کنند، بهترین کاری که می‌توان کرد، تشکیل یک کنفرانس «جنگ» در تهران است! تا چشم‌شان هم کور! «ما» برای «صلح» انقلاب نکرده‌ایم!









۹.۰۶.۱۳۸۶

بازار مکاره!



«مشارف از مقام فرماندهی کل ارتش پاکستان استعفا خواهد داد!» این مطلبی است که امروز، از طرف مقامات رسمی دولت پاکستان به اطلاع رسانه‌ها می‌رسد. البته «ژنرال» مشارف ـ اینک به دلیل «استعفای» عنقریب، بهتر است ایشان را «آقای» مشارف بنامیم ـ هنوز در پاکستان در رأس یک «شرایط اضطراری» نظامی قرار گرفته، و معلوم نیست این «شرایط»، در چه تاریخی «ویژگی‌های» خود را از دست داده، راه به «انتخابات» به اصطلاح آزاد خواهد گشود؟ در غیر اینصورت، می‌توان انتظار داشت که انتخابات مجلس نمایندگان و ریاست جمهوری در بطن همین «شرایط اضطراری» برقرار شود! در چنین صورتی نتایج این به اصطلاح «انتخابات» از دوره‌های پیشین نیز، حتی «تماشائی‌تر» خواهد شد!

پاکستان، در نخستین سال‌هائی که جنبش استقلال‌طلبی شبه‌قارة هند، کشور هندوستان امروزی را به استقلال رساند، از دل این منطقة کهن بیرون کشیده شد، ولی «کشور پاک‌ها» طی دورانی که از موجودیت رسمی‌اش می‌گذرد، هیچگاه نتوانست ساختار سیاسی‌ای قابل اعتنا و مستحکم به وجود آورد. پاکستان، چون دیگر مناطقی که از درون خاستگاه‌های تاریخی خود بیرون افتاده‌اند: کویت، فلسطین، بنگلادش، و ... طی این مدت، همچون یک ماهی که از برکة آب به سینة ماسه‌ها فرو افتد، جهت به دست آوردن نوعی «هویت» ملی، و تعیین مأموریتی منطقه‌ای و جهانی در تلاطم باقی مانده!‌ تلاطمی که امروز به صراحت می‌بینیم نتیجه‌ای ملموس به دست نداده! ‌ با این وجود، آرایش نیروهای تعیین کننده، طی دوران «جنگ‌سرد»، از منطقه‌ای که پاکستان در آن قرار گرفته، موضعی بسیار سرنوشت‌ساز و استراتژیک ارائه دادند! طی اینمدت همسایة قدرتمند پاکستان، کشور هند، با پیروی از رهبران «استقلال»، هر روز در تضادی بنیادین‌تر با سرمایه‌داری بین‌الملل قرار می‌گرفت، و از طرف دیگر، همسایة بزرگ هند، کشور چین، که پس از شکست آمریکا در ویتنام، برای فرار از نفوذ کرملین به هر وسیله‌ای متوسل می‌شد، به تدریج و در عمل، به همکاری با ایالات متحد بر ضد منافع شوروی در منطقه می‌پرداخت. همانطور که می‌دانیم، جنبش خلق چین که از نخستین سال‌های دهة 1940، از انقلاب ویتنام حمایت می‌کرد، در راستای همین تضادهای راهبردی ـ این استراتژی‌ها در ارتباط با تقسیم مناطق نفوذ میان قدرت‌های منطقه‌ای می‌باید مورد بحث قرار گیرد ـ در سال 1979، در حملاتی وسیع و بسیار پرتلفات خاک کشور ویتنام «مستقل و خلقی» را نیز مورد تجاوز قرار داد.

در چنین چشم‌اندازی است که طی دهة 1970، شاهد نزدیکی روز افزون هیئت‌حاکمة مائوئیستی چین به کشور «پاک‌ها» خواهیم بود؛ ارتباطی صرفاً استراتژیک، به دور از هر گونه پایة «عقیدتی» و ایدئولوژیک، که به دست سرمایه‌داری‌های آنگلوساکسون میان خادمان دیرینة استعمار انگلستان در شبه‌قارة هند سابق، و مائوئیست‌های حاکم در پکن برقرار شده بود. این «ارتباط» از یک ویژگی تمام و کمال نیز برخوردار بود، ارتباطی بود ضدشوروی و در خدمت منافع غرب! هر چند در بطن این به اصطلاح «روابط»، خاقان‌های «مائوئیست» چین، در ظاهر منافع «ضدامپریالیستی» پکن را هم جستجو می‌کردند!‌ ولی دوران وانفسای «پساویتنام» به سرعت در آرایش استراتژیک هیئت حاکمة ایالات متحد تغییراتی را که می‌بایست به همراه آورد؛ جیمی‌کارتر، رئیس جمهور آمریکا از حزب‌دمکرات، عملاً جهت گذاشتن نقطة پایان به دوران وانفسای «جرالد فورد» پای به کاخ‌سفید گذاشت. و تلاش‌های «ضدامپریالیستی» پکن در همین راستا در تضادی عملی با سیاست‌های نوین واشنگتن قرار گرفت! در اسلام‌آباد، مأموران کودتای آمریکائی به سرپرستی ژنرال ضیاء‌الحق، علی بوتو، نخست‌وزیر متمایل به سیاست‌های پکن را به چوبة دار می‌سپارند. و کارگاه‌های «طالبان‌سازی» در افغانستان، ایران و خصوصاً لبنان فعالیت خود را آغاز می‌کنند.

همانطور که دیدیم، طی سال‌هائی که گذشت، این «کارگاه‌ها» فعالیت‌های خود را هر دم گسترده‌تر کردند؛ و لبة تیز «ضدیت» با امپریالیسم در این به اصطلاح جنبش‌ها، که تماماً از جانب سازمان سیا مورد حمایت قرار داشت، همانطور که مسلماً پیشتر پیش‌بینی شده بود، به تدریج، به جانب نوعی ضدیت با شوروی خزید! گذشته از این «انحراف»، شاهد بودیم که، طی همین مدت، در جنگی که غرب عمداً در افغانستان به راه انداخت، دلارهای نفتی سعودی و کارشناسان جنگی پنتاگون، توانستند نهایت امر پدیده‌ای به نام «مجاهدین» راه ‌الله را، در برابر ارتش سرخ «بسیج‌» کنند. شوروی‌ها که طی تاریخ موجودیت خود یکبار در جنگ دوم جهانی توانسته بودند ماشین جنگی آلمان نازی، فاشیسم دست‌ساز سرمایه‌داری غرب را، در خاک روسیه نابود کنند، اینبار نتوانستند از پس «فاشیسم‌» اسلامی و ایدئولوژی «طالبانیسم» جان سالم به در برند؛ غرب با تکیه بر همین پدیده، «جنگ سرد» را ظاهراً به نفع خود در خاک افغانستان به نقطة پایانی برد! «پوپولیسم» اسلامی کارآئی خود را در مقابله و نبرد با هیاهوی «بلشویسم» نشان داده بود، ولی «صنعت» طالبان‌سازی ـ این را صنعت می‌خوانیم چرا که از تمامی ویژگی‌های یک «صنعت» برخوردار است ـ اگر در روزهای نخست جهت سرکوب کمونیست‌های به اصطلاح «خدانشناس» درست شده بود، طی سالیان دراز و از طریق تزریق میلیاردها دلار در محافل «اسلام‌گرای» مختلف ـ این محافل از مکه و مدینه، تا لندن و واشنگتن تحت نظر سرمایه‌داری غربی فعال شده بودند ـ به نوعی «مشروعیت» ایدئولوژیک دست می‌یافت؛ فاشیسم اسلامی، هر چند این امر از نظر تعریف ساختاری در علوم سیاسی مضحک به نظر آید، به این صرافت افتاده بود که «پیامی» جهانی در چنته دارد! پیامی که صرفاً به جنگ با «کمونیسم» محدود نمی‌ماند، و قرار است گویا مأموریت جهانی مهم دیگری نیز به این «جریان» واگذار کند! «نجات» جهان از چنگال «کفر»، فقط یکی از این اهداف «معرفی» می‌شد!

در این روزها شاهد بودیم که جنگ سرمایه‌داری غربی با کمونیسم شوروی عملاً ایران، افغانستان و لبنان را به نابودی کشانده بود، ولی کشورهائی چون پاکستان، عراق، منطقة فلسطین، اردن، مصر، سوریه و بسیاری از مناطق آفریقای شمالی و سیاه نیز، به دلیل گسترش عجیب فعالیت‌ مخرب این مراکز، عملاً در ید سیاستگذاری «کارگاه‌های» طالبان‌سازی قرار داشتند. در این شرایط بود که، سرمایه‌داری به یک امر مهم دیگر نیز واقف شد: فروپاشی کمونیسم در معنای هرج و مرج، به هیچ عنوان به نفع غرب نیست، و ذوق‌زدگی بسیاری از «صاحب‌نظران» دستگاه تبلیغاتی غرب از «فروپاشی» شوروی، در همین مقطع آناً به وحشت و هراس تبدیل ‌شد. در همین راستاست که شیپورهای تبلیغاتی غرب، به سرعت نظریه‌های ظاهراً «روشنفکرانه»، ولی در عمل «عوام‌پسندانة» عجیب و غریبی را در سطح جهان منتشر می‌کنند: «پایان تاریخ» که گویا از تراوشات دماغی «فوکویاما» منتج شده بود؛ «جنگ تمدن‌ها»، در مقام یادگاری از «متفکری»‌ آمریکائی به نام هانتینگتن؛ استراتژی «شمال ـ جنوب»، همگی از این دست «نظریه‌پردازی‌های»‌ خلق‌الساعه‌اند. این نظریه‌ها با چنان سرعتی در نظام رسانه‌های تبلیغاتی غربی منتشر شد و مورد تأئید مراکز تبلیغاتی قرار گرفت که، مسلماً در تاریخچة نظریه‌پردازی جهان بی‌سابقه بود.

وحشت از کمونیسم جای خود را به وحشت از هرج‌ومرج سپرده بود. و در بطن تمامی این نظریه‌پردازی‌ها یک عامل اصلی را می‌توانستیم به صراحت تمیز دهیم: روسیه به عنوان یک کشور مسیحی، سپید پوست و «شمالی»، از این «مزیت» برخوردار می‌شد که در جرگة «دوستان» سرمایه‌داری غربی جائی برای خود «محفوظ» نگاه دارد! معنای عمیق این به اصطلاح «نظریه‌ها»، مسلماً در آینده‌ای دورتر، زمانیکه بار سیاسی و مالی‌شان رو به افول گذارد، از نظر سیاسی و ایدئولوژیک به تفصیل مورد تجزیه و تحلیل قرار خواهد گرفت، ولی یک اصل کلی را می‌توان هم امروز متذکر شد، این «نظریه‌ها» تماماً جهت تبدیل مرده ریگ ابر قدرت شوروی به یک کشور درجه دوم اروپائی تنظیم شده بود، روندی که از نظر کارکرد با دوران قدرت‌یابی «یلتسین» در روسیه کاملاً هماهنگی نشان می‌داد! ولی همانطور که می‌دانیم، با به قدرت رسیدن جناح «ولادیمیر پوتین»، داستان این نظریه‌پردازی‌ها نیز سریعاً به پایان رسید!

در این مرحله، «بحران» به درون نطفة قدرت در جوامع غربی نفوذ کرده بود؛ و حوادث 11 سپتامبر بهترین نمایه از برخورد قدرت‌های تصمیم‌گیرنده، در بطن حاکمیت‌های سرمایه‌داری غربی با یکدیگر است. آن‌ها که بر روی کاغذپارة کارگاه‌های «طالبان‌سازی» می‌بایست ارتش‌های کمونیسم جهانی را «نابود» کنند، اینک تبدیل به آلت‌دست اربابان خود در تضاد با منافع دیگر اربابان غربی می‌شدند!‌ بحران 11 سپتامبر یک اصلی کلی را یکبار دیگر به اثبات رساند؛ جنگ‌افروزی هزینه‌ای فراگیر خواهد داشت!‌ هیچ حاکمیتی نمی‌تواند سال‌های سال در مناطق وسیعی از جهان به آتش افروزی مشغول شود، و نهایت امر تاوان این «آتش‌افروزی‌ها» را در درون مرزهایش پرداخت نکند! آمریکائی‌ها نیز همین تاوان را پرداخت کرده‌اند، «پرداختی» که هنوز به اتمام نرسیده!

با این وجود، توهمات امپریالیسم آمریکا نیز گویا هنوز به پایان خود نرسیده. این کشور، علیرغم وحشت از نفوذ تفکر «طالبانی» به درون مرزهایش، هنوز فکر می‌کند که اینک، در برابر یک روسیة قدرتمند و کاملاً «مستقل»، طالبانیسم می‌باید تبدیل به اهرمی جهت فشار بر کرملین باشد، چرا که در غیر اینصورت، این امکان وجود خواهد داشت که روسیه از این اهرم بر علیه غرب استفاده کند! کشاکشی که اینک در پاکستان، افغانستان، ایران و ترکیه بر محور ارائة تعاریف به اصطلاح «نوین» از حکومت اسلامی به راه افتاده، در عمل بازتاب همین برخورد قدرت‌های سیاسی روسیه و غرب است. غرب سعی می‌کند که همزمان با «تهدید» از بهره‌گیری اهرم سیاستگذاری «طالبانیسم»، روسیه را عقب بنشاند، و در عین حال، زمانیکه در حمایت از طالبانیسم زیاده‌روی‌هائی می‌کند، سریعاً به دامان روسیه متوسل می‌شود، تا بتواند از اهمیت «استراتژیکی» که همین «طالبانی‌گری» در دست کرملین ایجاد خواهد کرد بکاهد! این تئاتر مضحک در کمال تأسف امروز تبدیل به یک اصل کلی در سیاست منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی شده!

در همین چارچوب شاهدیم که غرب در بطن حاکمیت دست‌نشاندة خود در پاکستان حداقل چهار «گزینه» را بر محور همکاری با روسیه، چین و هند همزمان ارائه می‌‌کند: نوعی بازار مکارة «راهبردی ـ سیاسی» که در آن، خریداران «محترم» هر نوع جنس بنجلی را بتوانند پیدا کنند! در درجة نخست می‌توان از بی‌نظیر بوتو، «معمار» اصلی مدارس «طالبان‌سازی» در پاکستان و حکومت طالبان در افغانستان نام برد. ایشان، که مسلماً از حمایت «صادقانة» پکن و لندن همزمان برخوردارند، امروز تحت عنوان «مبارزه برای دمکراسی»، پای به میدان سیاست پاکستان گذاشته‌اند. «نواز شریف»، که امروز خاک پاکستان را به قدوم خود «مزین» فرموده‌اند، نوع دیگری از «طالبانیسم» در جیب دارند: نمونه‌ای بسیار نزدیک به انواع «مجاهدین اسلامی» که تحت حمایت دلارهای نفتی سعودی در جنگ با ارتش سرخ شرکت داشت. در واقع، جناب «شریف»، یکی از مهره‌های وابسته به محافل حامی ژنرال ضیاء‌الحق معروف، یعنی راستگرایان سنتی حزب‌ جمهوریخواه آمریکا‌ است! یادمان نرفته که، «ژنرال» محترم، جنگ بر علیه کمونیسم به اصطلاح «خدانشناس» را، در افغانستان و از طریق حمایت‌های مالی پنتاگون در دوران حاکمیت «رونالد ریگان» بخوبی رهبری ‌کردند! گزینة دیگر، شخص ژنرال «سابق»، و «آقای» مشارف امروز هستند، که اینک تحت عنوان معتبرترین طرف مذاکرات با روسیه و هند، نمایندة «نئوکان‌های» کاخ‌سفید‌اند، و پس از خروج از ارتش، مسلماً شاخة «لائیک» طالبانیسم را در مذاکرات ارائه خواهند داد!‌ البته به دلیل خروج حضرت «تیمسار» از ارتش، گزینة چهارم و نهائی همان ارتش قدرقدرت و تشکیلات ادارة دوم آن ـ سازمان اطلاعات درون ارتشی ـ خواهد بود که هر گاه «امر» شود، نخست وزیران را دستگیر، تبعید و یا اعدام می‌کند! «ارتشی» که به قول حاج‌روح‌الله، خودش به تنهائی یک «ملت» است! این شاخه، از حمایت تمامی محافل غرب برخوردار بوده، و پیوسته همچون نمونة ارتش ترکیه، در طوفان‌های «سیاسی ـ استراتژیک» آخرین قایق شکستة غرب در پاکستان به شمار می‌رود.

هر چند تعجب‌آور، ولی این همان صحنه‌ای است که تبلیغات رسانه‌ای در غرب از آن به عنوان «دمکراسی» در پاکستان نام می‌برد! حال می‌باید به چند پرسش پاسخ داد: نخست اینکه، جناح‌هائی که در عمل نشان داده‌اند اگر همگی سر در آخور غرب و منافع غربی‌ها دارند، در داخل خاک پاکستان به خون یکدیگر تشنه خواهند بود، چه نوع «دمکراسی» و تا چه حد «ثبات» و «آرامش» سیاسی برای کشور به ارمغان می‌آورند؟ دوم اینکه، در صورت ایجاد تغییرات سیاسی در غرب و یا حتی در روسیه ـ این تغییرات می‌تواند نتیجة انتخابات آیندة در این کشورها باشد ـ نقش طالبانیسم در آیندة سیاسی پاکستان تا چه حد می‌تواند کلیدی باقی بماند؟ و پرسش نهائی اینکه، در صورت فروپاشیدن شرایط اضطراری و کودتائی بر جامعه، مردم کوچه و خیابان در پاکستان، در عمل، به سوی کدام جهت‌گیری سیاسی «خیز» برخواهند داشت؟ اینکه غرب و در رأس آن‌ها آمریکا و انگلستان تمایل شدیدی به حفظ خطوط «اسلام‌گرائی» در سیاست پاکستان دارند شکی نیست، ولی پس از سال‌ها پیروی از خطوط «طالبان‌پروری» در این کشور، فروپاشی شرایط اضطراری ممکن است نهایت امر به نوعی «بیزاری» از حاکمیت تشکیلات مذهبی جان دهد. این «بیزاری»، نهایت امر غرب را دوباره در صحنة سیاست پاکستان منزوی می‌کند، و در جواب به این «انزوا» شاید تکیه بر عملکرد کودتائی ارتش دیگر کارساز نباشد! ‌



۹.۰۴.۱۳۸۶

حاشیة ناامن!

«بحران» در خاورمیانه و آسیای مرکزی، اگر در چشم برخی قدرت‌های بزرگ منطقه پدیده‌ای گذرا تلقی ‌شود ـ هر چند این اصل دور از انتظار می‌نماید ـ نمی‌باید از اهداف درازمدت ایالات متحد و اروپای غربی در این مناطق چشم‌پوشی کرد؛ از منظر کاخ‌سفید، اصل «بحران»، در عمل، عنصر اساسی در سیاستگذاری‌های این دو منطقة استراتژیک طی سال‌های آینده خواهد بود. «بحران» در این دو منطقه می‌تواند، مرزهای ابرقدرت روسیه را به تزلزل بکشاند، می‌تواند هند را به تشنج بکشد، می‌تواند سواحل جنوبی مدیترانه را ـ شرایط فعلی لبنان، سوریه و اسرائیل معیار درستی از این ابعاد در حال حاضر ارائه می‌دهد ـ به دامان جنگ و خونریزی فرو اندازد، و در پس تمامی این هیجانات و هیاهوی سیاسی پوچ، «بحران»، توجیه‌گر حضور، دخالت، موضع‌گیری‌های افراطی، و احیاناً حملات نظامی آمریکا بر علیة ملت‌های منطقه باشد. نمی‌باید فراموش کرد که در چارچوب تبلیغات کانال‌های وابسته به آمریکا بر محور جنگ «فرضی» بر علیه ملت ایران، همه روزه صدها میلیارد دلار منابع مالی منطقه به تاراج بانک‌ها و مؤسسات مالی آمریکائی می‌رود. غارت بودجه‌های مالی، بانکی، و افزایش سرسام‌آور هزینة بیمه‌های کشتی‌های نفت‌کش، تجاری، مسافری و ... همه و همه فقط گوشة کوچکی از این هیاهوی پوچ در راه چپاول ملت‌های منطقه است. شاید بهتر باشد از این «بحران‌سازی»، در چارچوب ایدئولوژی سرمایه‌سالاری نیز تحلیلی ارائه دهیم، در چارچوب آنچه برخی متفکران، «آنارشیسم» پایه‌ای در اقتصاد بازار و لیبرالیسم معرفی می‌کنند!

شاید برای برخی از خوانندگان این مطلب کمی «ثقیل» آید! چرا که از نظر تاریخی نخستین بارقه‌های نظریة «آنارشیسم» در ارتباطی تنگاتنگ با نوعی برخورد سوسیالیستی و در چارچوب گسترش رفاه عمومی مورد توجه نظریه‌پردازان قرار گرفت! کمتر نظریه‌پردازی این جسارت را به خود راه داده که «آنارشیسم» را در ارتباط با سرمایه‌داری لیبرال مورد تحلیل قرار دهد. ولی واقعیت جز این است؛ «آنارشیسم» در ابعادی که به معنای تخالف با ساختارهای سنتی و معمولاً فئودال، در جوامع اروپای قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم قرار می‌گیرد، در عمل نوعی «آنارشیسم» تعبیر خواهد ‌شد. نوعی برخورد که در نخستین سال‌های موجودیت اجتماعی خود، فاقد ساختاری شکل‌گرفته بود، و در عین حال ساختارهای کهن و معمول ـ فئودالیتة حاکم، ساختارهای مالی و اقتصادی وابسته به کلیساها، و نهایت امر قراردادهای «اقتصادی» حاکم بر روابط نظامی ـ را به شدت به زیر سئوال می‌برد. در چنین برداشتی، لیبرالیسم قصد ارائة نوعی «منطق‌فراگیر» و توجیه‌گر داشت که بر اساس آن بتواند روابط انسان‌ها را با یکدیگر، و بنیاد سرمایه‌داری را با انسان‌ها «منطقی» کند! از نوع همان «منطقی» که امروز، در اوج قدرتنمائی نظریة لیبرالیسم اقتصادی در ایالات متحد و اروپا شاهد «شکوفائی» آن هستیم!

در این میان، آنچه به آنارشیسم، نیروی اصلی در تحرکات اجتماعی را عطا کرد، همان «تخالف» جوامع نوین اروپای قرن نوزده با بنیاد حاکمیت «فئودال» بود. بعدها، فروپاشی حاکمیت «فئودالی ـ مذهبی»، افق‌های نوینی در برابر جوامع آنروز گشود که در این میان، مباحث کارگری و آنچه «آنارشیسم» سوسیالیستی نام گرفت، شاید یکی از مهم‌ترین گزینه‌های «سیاسی ـ اجتماعی» به شمار آید. کم نبودند متفکرانی که «آنارشیسم» را در واقع تحت عنوان «الفبای» جنبش‌های سوسیالیستی و کمونیستی در اروپای قرن نوزدهم و بیستم معرفی می‌کردند.

ولی قصد کلی در نگارش این وبلاگ مسلماً ارائة تاریخچه‌ای از آنارشیسم نخواهد بود؛ اینگونه منابع، در حد وفور، و به زبان‌های مختلف در اختیار کاربران قرار دارد. غرض از گشودن پرانتزی در تحلیل «آنارشیسم» لیبرالی، در واقع تلاشی در به دست دادن تصویری از برخوردهای استراتژیک سرمایه‌داری جهانی، با مسائل منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی بود. شاید با توسل به یک نمونة ساده، نمونه‌ای که اغلب مردم در دوران طفولیت با آن کم یا بیش برخورد داشته‌اند، بتوان مطلب را بهتر تفهیم کرد. غالباً در دوران کودکی، و طی بازی‌ با همسالان، به افرادی برخورد می‌کردیم که در بازی «جر» می‌زدند! اگر برای اکثریت کودکان، بازی مفهوم شرکت در فعالیتی گروهی دارد، برای کودکانی که «جر» می‌زنند، بازی از نمایة دیگری برخوردار می‌شود؛ روانکاوی از اینان تحت عنوان روانپریشانی نام می‌برد که از عامل «بازی»، نه به عنوان یک فعالیت جهت «اجتماعی»‌ شدن، که صرفاً جهت قرار گرفتن در لایة «فراگروهی» استفاده می‌کنند. این نوع کودکان خود را نه با جمع، که با برد و باخت فردی خود شناسائی می‌کنند، و اغلب در دوران بلوغ، از تکامل شخصیتی مناسب نیز برخوردار نمی‌شوند.

در عمل، رابطة آزادی سرمایه‌داری، و آزادی از نوع «آنارشیستی» نیز در همین بن‌بست رشدنایافتگی مغروق شده! آنجا که سرمایه‌داری از «آزادی» انسان‌ها سخن به میان می‌آورد، این «آزادی» را تا به آن حد پیش می‌راند که، نهایت امر بردگی و اسارت هزاران انسان دیگر را نیز به دنبال ‌کشد، و در چنین شرایطی است که سخن از تقابل میان «آزادی» و «سوسیالیسم»، یا آنچه در لیبرالیسم، «فردیت» تعریف شده با «جمع»‌ و منافع عمومی به میان می‌آید. بحث در مورد «فردیت» و «اجتماعیت» نیز ریشه در همین بن‌بست‌های نظری دارد. هر چند این اشتباه پیش می‌آید، ولی می‌باید متذکر شویم که لیبرالیسم در ابعاد اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و حتی تجلیات نظامی‌گری آن، ریشه در مجموعه روابطی جهانی شده دارد؛ این روابط امکان می‌دهد که میان «فردیت» یک آمریکائی که خود را متعلق به جهان «لیبرال» تصور می‌کند، و «اسارت» یک آفریقائی که شاید اصولاً خود را عضوی از این جهان بشری نبیند، ارتباطی کاملاً «اندام‌وار» به وجود آید. «ارزش اضافی» تولید شده توسط آفریقائی وسیله‌ای جهت «تضمین» موضع زندگی «لیبرال» یک آمریکائی می‌شود؛ مسئله در همین حد ساده، و به همین سهولت قابل ترسیم است. جهان‌سوم پیوسته فقیرتر می‌شود، و گروه‌های صاحب‌نفوذ در بطن مراکز تصمیم‌گیری سرمایه‌داری جهانی، پیوسته ثروتمندتر و قدرتمندتر!

حال اگر چند «عاملی» را که در بالا تعریف کردیم، در کنار یکدیگر قرار دهیم، می‌توان به تعریفی قابل اعتنا از «استراتژی» غرب در منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی دست یافت. این سئوال همیشه پیش می‌آید که، چرا برخی افراد موجودیت و امتداد منافع سرمایه‌داری را با ایجاد «بحران» هم‌ساز می‌کنند؟ جهت دریافت ابعاد این مطلب، می‌باید کودکی روانپریش، به نام «سرمایه‌دار» را تصور کرد که، بازی‌هایش نه بر محور حضوری اجتماعی با دیگر کودکان، که بر اساس به ارزش گذاردن «منافع فردی» او شکل می‌گیرد! اگر در یک بازی خود را بازنده ببیند، قوانین بازی را آناً به زیر سئوال برده، با ایجاد «بحران» سعی می‌کند، منافع خود را علیرغم روابط اجتماعی و انسانی، به «ارزش» گذارد. و در این میان، اگر در مراکزی که ثروت‌ها و تنعمات‌ فردی این «روانپریش» انبار شده ـ حاشیه‌های امن سرمایه‌داری ـ می‌باید «آرامش» و «امنیت» حاکم باشد، پر واضح است که، در دیگر قسمت‌ها، با در نظر گرفتن نیازهای «متغیر»، این کودک هر دم «سازی» خواهد زد! این «تناوب» حرکت میان «ساختار باوری» و «آنارشیسم دوستی»، در عمل یکی از ویژگی‌های سرمایه‌داری لیبرال است؛ هر یک از این دو، دوران و زمان مخصوصی از آن خود دارند، که طی آن کودک «روانپریش» ما می‌تواند با دست یازدیدن به این و یا آن ریسمان، به اصل کلی مورد نظر خود، «انباشت» هر چه بیشتر ثروت نائل آید.

اگر می‌گوئیم امروز ایجاد «بحران» در خاورمیانه و آسیای مرکزی اصل کلی در سیاستگذاری سرمایه‌داری غربی شده، فقط در همین راستاست! چرا که، جابجائی‌های ساختاری در اقتصاد و امور مالی منطقه دیگر نمی‌تواند این اجازه را بدهد که، منافع «سنتی» ایالات متحد، همچون گذشته در رأس دلنگرانی حاکمیت‌های منطقه جای گیرد! از اینرو، در موقعیت‌های «مناسب»، کاخ‌سفید قصد آن دارد به طرف‌های مربوطه «تفهیم» کند، جهت حفظ منافع عالیة خود قادر است همانند همان طفل «روانپریش»‌، قواعد بازی در صحنة بین‌المللی را به هر ترتیب که صلاح بداند، به زیر سئوال ‌برد! و «بحران» از همین رو، در سطح روابط منطقه‌ای «لانه» کرده! چرا که در کمال تأسف تقریباً تمامی ساختارهای سیاسی و تشکیلاتی منطقه ـ دولت‌های دست‌نشانده ـ بر پایه‌هائی صرفاً آمریکائی تکیه کرده‌اند، و این حاکمیت‌ها همچون حکومت اسلامی، طالبان، پاکستان، عربستان و ... به دلیل وابستگی‌ها، به غلط، در هر موقعیتی، ایجاد این نوع «بحران» را در راستای منافع خود و حفظ موجودیت‌شان «متصور» می‌شوند!

در مورد کشور ایران، در کمال تأسف، مسئله از این هم فراتر می‌رود، چرا که «اوپوزیسیون» این حکومت نیز خود دست‌نشاندة غرب است. در نتیجه، هر آنچه دولت اسلامی، صرفاً به دلیل مراودات مستقیم و الزاماتی که «حضور» رسمی در رأس هرم قدرت به همراه می‌آورد، بالاجبار در راه «آرامش» سرمایه‌گذاری کند، آناً از طرف آنچه «اوپوزیسیون» لقب گرفته ـ این به اصطلاح «اوپوزیسیون» امروز عملاً از عوامل نشاندار سپاه پاسداران، سازمان اطلاعات و ساواکی‌های شناخته شده تشکیل شده ـ تبدیل به عامل «بحران‌زا» می‌شود! اینان فکر می‌کنند که با ریختن آب به آسیاب بحران‌سازی‌های غرب، این امکان را خواهند یافت که غرب را در تهران، و در مقام قدرتی بلامنازع نگاه دارند، توهمی پوچ که شکست آن در ماه‌های آتی کاملاً بر ملا خواهد شد.

شاید لشکر شکست خوردگان غرب در تهران، که در قالب‌های مختلف و گاه متخالف و در بطن حکومت اسلامی، به بازی‌های رایج سیاسی خود مشغول‌اند، می‌باید یک اصل کلی را قبول کنند، و آن اینکه، اگر دیروز کشور ایران در شرایطی قرار داشت که، «بحران‌آفرینی‌های» غربی به برخورد «آنارشیستی» سرمایه‌داری امکان می‌داد، قواعد بازی را همه روزه در چارچوب منافع خود زیر و رو کند ـ کودتای ننگین 22 بهمن، و حاکمیت استعماری 28 مردادی بهترین نمونه‌های این فروپاشی‌هایند ـ امروز همین کشور ـ ایران ـ در منطقه‌ای قرار گرفته،‌ که از نظر استراتژیک پای در میدان «حاشیة امن» یک سرمایه‌داری قدرتمند دیگر گذاشته؛ این اصلی است که برای بسیاری از نانخورهای غرب در ساختارهای سیاسی، محفلی و مالی کشور ایران، عملاً ندای مرگ خواهد بود، ندائی که «پیام» نهائی آن، پایان مأموریت‌های‌شان است!